بخشش آشکاری در چشم هایش بود و عشق بدون سانسورش مرا وحشت زده کرد. همانند گرانت، دخترم سزاوار چیزی بیشتر از آنچه من می توانستم به او بدهم بود. می خواستم او به راحتی بخندد و بدون ترس عشق بورزد. ولی من نمی توانستم این ها را به او بدهم. نمی توانستم چیزی را که نداشتم به او بدهم. تنها مسئله قبل از آنکه تلخی من کمال او را لکه دار کند، زمان بود. من به هر کسی که می شناختم آسیب رسانده بودم ناامیدانه می خواستم او را از خطر دختر من بودن خفظ کنم.
در آن لحظه، یکی بودیم. هر کداممان به خاطر درک محدودمان از واقعیت، نابود شده بودیم.
رفتار تو یک انتخاب است، نه کسی که هستی.