دختر جوان نفسش را حبس کرد و جوابی نداد. جز میلی شدید به تنهایی، تنها عامل تسلی دردش، چیزی حس نمی کرد. هر نوع دلداری یا نوازشی از سوی مادرش او را می رنجاند. مادرش را پشت در مجسم می کرد، از کشیده شدن ملایم پاهایش روی سنگفرش حدس می زد که پابرهنه باشد. دو دقیقه گذشت و او را همچنان همان جا احساس می کرد، دولا، گوش به در چوبی، در حالی که لباس های به هم ریخته اش را با دستان زیبایش جمع می کرد.
هوبرتین که دیگر چیزی نمی شنید، حتی صدای نفسی، جزئت نکرد دوباره صدا بزند. مطمئن بود که آه و ناله هایی شنیده است؛ اما اگر کودک سرانجام به خواب فرو رفته بود، چه دلیلی داشت بیدارش کند؟ یک دقیقه دیگر هم منظر ماند، منقلب از غمی که دخترش پنهان می کرد و او به گنگی حدس می زد؛ وجود خودش نیز سرشار از احساسی پرعطوفت بود. بعد تصمیم گرفت همان طور که بالا آمده بود پایین برود، با دست هایی آشنا به هر پیچ و خم، بی آنکه در آن خانه تاریک جز خش خش خفیف پاهای برهنه اش صدایی پشت سر باقی بگذارد.
آنگاه آنژلیک نشسته وسط تخت خود گوش فرا داد. سکوت مطلق طوری حکم فرما بود که فشار ناچیز پاشنه ها را در آغاز هر گام تشخیص می داد. در پایین، در اتاق باز و از نو بسته شد؛ سپس، متوجه زمزمه ای شد که به سختی به گوش می رسید، پچ پچی محبت آمیز و غم بار، لابد حرف هایی که پدر و مادرش درباره او می زدند، ترس هایشان، آرزوهایشان؛ و این پچ پچ تمامی نداشت، با آنکه بی شک چراغ را خاموش کرده و دراز کشیده بودند.