یکوقتی تو این شهرستان مردی زندگی میکرد به اسم سیتریک اساناسّا. شکارچی خیلی خوبی بود. خیلی هم دستودلباز بود و هر چی اخلاق خوب هست که به آدم عزت و احترام بدهد، سیتریک داشت. ولی حیف! سیتریک به یک چیز دیگر هم معروف بود، اینکه ته فقر و نداری و گرسنگی و بدبختی بود. خیلی دستودلباز بود؛ حتا کمترین چیزش را هم با همسایهها قسمت میکرد، ولی یادم نمیآید اصلا چیزی داشته باشد. حتا آن یکخرده سیبزمینی را هم که لازم است که با آن روح و تن آدم به هم وصل بماند، نداشت. وضعاش جوری بود که تو کوردکادوراگا که همه تا سر تو نداری غرق هستند، به او میگفتیم صدقهبگیر و بیچاره. آقای شیکوپیکی که با ماشین از دوبلین آمده بود که به آسوپاسهای اینجا سرکشی کند، از سیتریک بهخاطر نداری و فقر گیلیاش حسابی تعریف میکرد و میگفت تا حالا کسی را ندیده که اینقدر گیلی واقعی باشد و اینقدر نداشته باشد که بخورد. یکی از آقایان محترم بطری آب کوچک سیتریک را شکست چون میگفت داشتن آن یک بطری میزند وجههی ندارش را خراب میکند. چون تو کل ایرلند هیچکس بهقدر سیتریک اساناسّا ندار نبود.