دوشس که دیگر همه چیز را فهمیده و خیالش راحت شده بود گفت «آها... گمانم ایشون فال بینه و بخت و اقبال رو پیشگویی میکنه.» |
لیدی ویندرمیر پاسخ داد: «بدبختی و بداقبالی رو هم پیشگویی می کنه، کمی و زیادیش روهم میگه. مثلا سال آینده خطر بزرگی در خشکی و دریا من رو تهدید می کند، در نتیجه باید برم توی بالون زندگی کنم و هر غروب خوراکم رو با سبد از زمین بکشم بالا. همهی اینها نوشته شده، نمی دونم کجا! یا سرانگشت
کوچکهم، یا کف دستم، یادم رفته کدام یکی «اما گلادیس عزیزم، این که ستیز با سرنوشته.»
«دوشس گرامی من، اگرسرنوشت خوب باشه که انسان باهاش به ستیز برنمی خیزه. من که تصور می کنم ماهی یک بار کف بینی برای هرکس لازمه تا متوجه باشه چه باید بکنه. گرچه انسان مطابق معمول کارهای خودش رو انجام میده، اما آگاهی از این که چه ممکنه اتفاق بیفته، خودش کیفی داره. خب، حالا اگر کسی نره و فورا آقای پاجرز رو نیاره خودم مجبورم جوان خوش چهره و بلند بالایی که نزدیک ایستاده و از شنیدن آن گفت وگو به وجد آمده بود، گفت: «اجازه بدید من برم دنبالش، لیدی ویندر میر»