دختری به اسم باران که با مادر بزرگش زندگی می کند طی تصادفی، مادربزرگش به کما می رود و کابوس هایی که از کودکی گریبانگیر او بودند و با ورود به بزرگسالی از شدت و حدت آن ها کاسته شده بودند، اکنون با این حادثه دوباره جان گرفته و رنگ واقعیت به خود می گیرند و او را در مسیر جدیدی در جهت رمزگشایی این کابوس ها سوق می دهند.
صدای پرواز و بال زدن پرندگان که از روی شاخه ها بلند می شدند را می شنیدم. قارقار کلاغ ها بر شدت آن غروب رازآلود و مرموز می افزود. این صداها و صداهای مبهم دور و نزدیک و جرق جرق آتش در مغزم می پیچید و انعکاسش شدت می یافت. دهانم طعم گسی پیدا کرد. به طرف آتش چرخیدم. خانه هنوز می سوخت، به عروسک نگاه کردم انگار چشمان عروسک شعله می کشید و شعله ای که جانم را می سوزاند. خانه ی مشتعل و عروسک دور و نزدیک می شدند. به طرف جعبه رفتم، عروسک را در جعبه گذاشتم، انگار وسایل جعبه عقب و جلو می رفتند، از جعبه بیرون می آمدند و دوباره به سر جایشان در جعبه برمی گشتند.
کتاب آفرودیت