با هر بار فکر کردن به ایلا، مادرم و پدرم، چیزی از من کنده میشد. با هر بار مرور خاطراتی که با هر کدومشون داشتم اشکهایی که روی گونه هام جاری نمیشد به سیل کشنده ی درونم می-پیوست. سیلی که هدف آخرش غرق کردن تئودور درونم بود. همون تئودوری که با همه ی اخم و تخم ها و بد خلقی ها و مغرور بودن هاش هنوز هم تو ذهن همه انسان شریفی بود. معلوم نبود چقدر طول بکشه تا از مرز شریف بودن عبور کنم.