خدوک روایت تنهای تنهاست و آدمهایی که در تاریکی به انتهای امید میرسند. هنگام نوشتنش، مدام آدمهای ناامید و تنهای گوشهی خیابان، که با حسرت به دونفره ها چشم دوختهاند و شاید هم در دلشان آرزوی داشتن عشق را میکردند، از جلوی چشمم رژه میرفت. خودک که معنایش اندوه است، میتواند خودش زبان یک قشری از جامعه باشد که مدام جان میبازند و اندوه امیدی برایشان نگذاشته. خدوک مثالی از خیلیهای ماست. بیرون که میروم باد بی دلیلی می آید و خاک های زمین را با خود در هوا پخش میکند. سیگاری روشن می کنم و دود پک اول با تلخی دهانم قاطی می شود، ترکیب عجیب و غریبی را تجربه می کنم. ابرهای نیمه سیاه هوا را تبدار کردهاند. دقایقی منتظر ماشین می ایستم، اما کسی حواسش به کنار خیابان نیست. فکر کنم اگر کسی هم در حال جان دادن باشد متوجه نمیشوند، حتی پیادهروها. حالا در این هوای گرفته باید راه را پیاده کز کنم. هوایی که به تنهایی دست میاندازد بیخ گلویم و راه نفسم را میگیرد. نزدیک خانه فرهاد که میشوم، دست و پاهایم میلرزد و توی گوشم صدای سوت بلند میشود. زنگ را که میزنم با صدای جنوبی اش میگوید: پس بالاخره آمدی!
کتاب خدوک