هر روز و هر شب به اخبار جنگ گوش میدادیم. و نگران و وحشتزده از ورود نظامیان عراقی به تهران به سر میبردیم. یک شب محمد کاغذی آورد و داد دستم و گفت: - مامان امضاش کن. گفتم: - این چیه؟ - رضایتنامه ست. - رضایت نامه ی چی؟ از آنچه در نامه نوشته بود خندهام گرفته بود. اما محمد آن قدر جدی نگاهم میکرد که ناخودآگاه نگرانی عجیبی به قلبم راه پیدا کرد. وقتی نگاهش جدی میشد آن قدر شبیه نگاه مادرش میشد که از ناراحتی تمام وجودم میلرزید. سعی کردم بر خودم مسلط شوم. بعد هم خیلی جدی گفتم : - از این شوخیها خوشم نمیاد. جدیتر از قبل گفت: - منم همین طور.