با زنگ نابهنگام تلفن وحشت زده به طرف آن دویدم.ساعت یک نمیشه شب بود. - ایلیا، زودتر خودتو برسون اینجا. فقط نذار زهره چیزی بفهمه. پدر گوشی را گذاشت.زهره وحشت زدهنگاهم میکرد. گفتم: نگران نباش ،پدر بود. میخواد با من حرف بزنه. زهره باور نکرد اما حرفی هم نزد. با سرعت خودم را به خانه پدر در را باز کرد و گفت ماشین را بیاورم داخل. تمام چراغ های ساختمان خاموش بود. پدر رنگ پریده بود.. بدون هیچ حرفی با سرعت به داخل ساختمان دودی. فقط چراغ اتاق خواب مادر و پدر- که در طبقه پایین بود- و چراغ آشپزخانه روشن بود. تمام کف سالن پذیرایی و هال پر از خون بود...