هزاران سال بود که میلیاردها پرتو نورش را می تاباند و هر کجا پرتو نوری نفوذ می کرد، صداها را هم می شنید. آن بالا که کاری نداشت. فقط تماشا می کرد و حرف ها را می شنید. از کنار مسیر آسفالت به راه افتاد. آدمها این پایین خیلی به نظرش بزرگ می آمدند. همه چیز خیلی در حرکت بود. چقدر تندتند راه می رفتند. از آن بالا هیچوقت فکر نمی کرد این پایین اینقدر شلوغ و درهم باشد.