لی لی همان طور عینک به چشم و کتاب به دست، توی تخت کمی گریه کرد. با خودش گفت شاید باید از بیمارستان برود. چطور می توانست شش هفت هفتۀ دیگر یا شاید هشت هفتۀ دیگر طاقت بیاورد؟ دو سه بار دیگر بخش مری اتکینز پر و خالی می شد. خانم ترینگ راهی خانه می شد. بقیه می آمدند و بعد از چند روز فکر می کردند یک عمر آنجا بوده اند. او را که در راهرو می دیدند می گفتند: «وای، چه جوری طاقت می آری؟» گریه که کرد سبک شد. اشک هایش را با دستمال کاغذی پاک کرد و شیشۀ عینکش را تمیز کرد. آن شب شیفت زن هندی نبود. زن دیگری که با نام دوریس می شناختش و یک بار قضیۀ عمل را برایش تعریف کرده بود، ساعت شش برایش ماهی و سیب آب پز آورد. بعد از غذا دوباره رفت دست شویی. باز سر و صورتش را شست و موهایش را برس زد و رژ لبش را تازه کرد. قرار بود کنت ساعت هفت بیاید.