س: فقط برای ثبت در پرونده. من ستوان ویلیام لیون از بخش امور داخلی هستم و شما... ج: (سکوت) س: کارآگاه لاکلی، من اسمتون رو فقط برای ثبت در پرونده می خوام. ج: (سکوت) س: ممکنه لطفا اسمتون رو بگین؟ ج: (سکوت) س: لاکلی، می دونم این چند روز به شدت تحت بازجویی بودی و اینکه خیلی خسته ای و تا حالا با خیلیا دربارهٔ این موضوع صحبت کردی، ولی بدون مطالبی که من می خوام درموردشون باهات حرف بزنم با چیزایی که تا حالا کارآگاهای دیگه ازت پرسیده ن خیلی فرق داره. باید از یه جایی شروع کنیم و خیلی ممنون می شم اگه فقط اسمت رو بگی. فقط اسمت. حتی نمی خواد سرت رو بالا بیاری. ج: (سکوت) آبرامسون: ببین لاکلی، ستوان لیون با تو خیلی مهربونن و چیزی که می خوان بدونن چندان وقتی نمی گیره. چیزی برای پنهان کردن وجود نداره. همه تا حالا خیلی خوب همکاری کرده ن و همگی نگران تو هستن. پدرت... ج: شما... (واضح نیست) س: (ستوان لیون) چی؟ نشنیدم. ج: (فریادزنان) شما حروم زاده ها... س: لاکلی... (گروهبان آبرامسون): ستوان لیون... اون...
اولش فکر میکردم یه داستان معمولی باشه فقط میخواستم تمومش کنم ولی تقریبا به نصف کتاب که رسیدم خیلی برام جذاب شد جوری که نمیشد گذاشتش زمین . تو این کتاب شخصیتها نه سیاهن نه سفید . خودتون رو میزارید جاشون و میگید اگه من بودم چیکار میکردم؟! از خوندنش پشیمون نمیشید . داستان جالبیه با پایان تراژدی :)