ن و مردی وارد اتاقی نیمه تاریک و پوشیده در ملحفه می شوند. در روشنایی آستانه ی در دختری منتظر ایستاده است. مردی جوان پشت سر اوست. زن و مرد با آشنایی قبلی از بین حجم های پوشیده شده در ملحفه حرکت می کنند. زن چراغ اتاق و چراغ دیوارکوب را روشن می کند. مرد بدون آن که پرده ی خاک گرفته ی پنجره را کنار بزند، پنجره را نیمه باز می کند. دختر به درون اتاق قدم می گذارد و در همان حال که زن چراغ دیگری را روشن می کند و ملحفه ها را پس می زند، با علاقه به اطراف نگاه می کند. مرد جوان به دنبال دختر وارد اتاق می شود. او نیز به دور و بر نگاه می کند، ولی با حالتی از بی اعتمادی. مرد دیوارکوب دیگری را روشن می کند. زن چراغ حباب داری را که روی میز است روشن می کند.
ختر: و ورونیکا مرده! این چیزی یه که به من گفتین! همین امشب! در سال ۱۹۷۳!
زن: (با نعره ای جان گداز) این چه طور می تونه همچین حرفی بزنه...؟
مرد: (دهانش را نزدیک گوش زن می برد و با لحنی آرامش بخش) اون این جور فکر میکنه ندرا. به این اعتقاد داره. یه چیزی ... مسیر ذهنی ش رو تغییر داده. من در مورد این وضعیت چیزهایی شنیده ام،. مال وقتی یه که مردم نتونن با واقعیت روبه رو شن.