هوا گرم بود. ولی باد خنکی که اینک در نتیجۀ سرعت ماشین از شیشه به درون میوزید در مسیر جادۀ هموار، جانی به کالبد خستۀ مسافران میدمید. کمرها راست میشد و به خود نیرو میدادند تا با لبخندی مژدهبخش نگاهها را پاسخ گویند و با هم بیسخن لب به کلامی بگشایند. مقصد نزدیک بود و بهزودی آوای شهری پرجوشوخروش که مرکز استان به شمار میرفت و همچون دریا جویبارهای بسیاری سر به آن باز میکرد، شهری که مردمان گشادهرو و گشادهدستش در تمام صفحات غرب به مهماندوستی و احترام بیخدشۀ انسانی شهره بودند، آنان را پذیرا میشد. بغل دست مرد کلاهنمدی درشتقامت، پسرک چهاردهسالۀ ریزنقشی نشسته بود که خانوادهاش در آخرین ردیف، ته اتوبوس جا داشتند. ظاهرا چون اولین سفر آنها با ماشین به شهری دوردست بود از اینکه بههرحال تحویلشان گرفته بودند، هرچند شاید جلوتر هم میتوانستند بنشینند، شادمان بودند. با هم حرف نمیزدند نکند کسی بگوید شما پیاده بشوید و با ماشین بعدی بیایید. پسرک، صدایش تازه در حال دورگهشدن بود. سر کوچک کممویش روی گردن باریک و سیاه لق میخورد، و نگاه چشمان پرهوش و کنجکاوش از داشبرد و فرمان ماشین گرفته تا چهرۀ مسافران، روی همهچیز میگشت. روستازاده بود لیکن نشان میداد که آوای شهر همچون پژواک صدا در ذهنش بازتابی دارد و از شکفتگی سیمایش بر میآمد که پدر و مادر او امیدهای خوش بسیاری را در این سفر توشۀ راه خود کرده بودند که همگی برآورده میشد.