کتاب آراز

Secilmiş Əsərləri
مجموعه ادبیات آذربایجان
کد کتاب : 150520
مترجم :
شابک : 978-6222675509
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 264
سال انتشار شمسی : 1403
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 دی

معرفی کتاب آراز اثر عبدالله شایق

جمعیت به پیش خیز برداشت. اندکی بعد در نزدیکی کاخ ایستادند و منتظر پاسخ تزار شدند. از کاخی که به وعده هایش امید بسته بودند، با آتش تیراندازی پاسخ گرفتند. هزاران کارگر بی گناه در خون خویش غلتیدند. صدای این تیراندازی در سراسر روسیه پراکنده شد. حتی از کوه های مغرور سر به ‌فلک کشیده‌ی قفقاز، که به ابرها سر می سایید، گذشت و خیزاب های نیرومند آن باکو، مرکز مناطق نفتی کارگری آذربایجان را درنوردید. همه شاهد لطف خونین تزار بودند. به ویژه کارگران فهمیدند و با تمام نیرو به انقلاب چنگ زدند…
کتاب پیش رو به قلم نویسنده‌ای به نگارش درآمده که درون‌مایه‌ی آثار هنری‌اش را میهن‌دوستی، انقلاب، نابرابری‌های اجتماعی و طبقاتی و زندگی کارگران و زحمتکشان تشکیل می‌دهد. او رمان آراز را در سال‌های 1936 و 1937 نوشت که در سال 1938 به چاپ رسید. این اثر در فرگشت ژانر رمان تاریخی آذربایجان از گام‌های مهم محسوب می‌شود. رمان با نثری شاعرانه گوشه‌ای از پیکار انقلابی کارگران باکو را روایت می‌کند.

کتاب آراز

عبدالله شایق
عبدالله شایق (ترکی آذربایجانی: Abdulla Şaiq) شاعر، نویسنده، مدرس، مترجم و یکی از بانیان ادبیات کودک در آذربایجان به‌شمار می‌آید. وی ۲۴ فوریه سال ۱۸۸۱ در تفلیس در امپراتوری روسیه به دنیا آمد. همچنین در سال ۱۹۴۰، به عضویت در اتحادیه نویسندگان جمهوری آذربایجان درآمد.
قسمت هایی از کتاب آراز (لذت متن)
ا، شیدا، تو کجا، اینجا کجا؟ راه گم کرده‌ای؟ و چشمان آکنده از شگفتی‌اش را به او دوخت. شیدا پنداری از خواب بیدار شده باشد، چشمانش در آراز دوخته شد: ـ زنده باشی، آراز، عجب صدایی داری! (سپس با دقت به دخمة کوتاه و سپس به نان و پیاز داخل سفرة او نگریست. این وضعیت پنداری فرصت مناسبی را برای وارد شدن به اصل مطلب فراهم کرده باشد، شیدا آن را از کف نداد و افزود:) فقر برازندة تو نیست. تو الان باید خانة خوبی داشته باشی، هر روز در حیاط زیر سایة درخت چنار بلندی بنوازی و آواز بخوانی… خدمتکارها کباب را داغ‌داغ با سیخ بیاورند و سر سفره‌ات بگذارند… تو هم آن را با شراب قرمز نوش جان کنی. نگاه کن، به این می‌گویند زندگی. وگرنه دخمة مرغدانی‌مانند و این انجیر کال و این سفرة فقیرانه اصلا برازندة تو نیست. (شیدا با گفتن این سخنان دستش را با خودستایی به سینه‌اش کوبید و افزود:) یک نگاهی بهم بینداز، الان مثل خان زندگی می‌کنم. آراز با صدای کلفتی توأم با پوزخند گفت: ـ بنشین، بنشین، تو غصة مرا نخور، من به حرف‌های آدمی که با دست‌های لرزان سنگ و ترازو را چسبیده باشد، باور ندارم. امثال شما اگر پول روی پول نگذارید، دق‌مرگ می‌شوید. شیدا نشست و پرسید: ـ تو مرا این‌طور شناخته‌ای؟ آراز پاسخی نداد و لبخند زد: ـ بگو ببینم، چه عجب از این طرف‌ها؟ ـ عجله نکن، می‌فهمی، اما حرفات خیلی بهم برخورد. من خیلی وقت است که عطای بقالی را به لقایش بخشیده‌ام. ـ می‌دانم، می‌دانم!