فرانکلین گاهی وقت ها اشتباه می کند. یک بار فراموش کرده بود که به گل های باغچه ی آقای موش کور آب دهد. یکبار هم قولی را که به خرس داده بود، شکست. فرانکلین یادگرفته است که گفتن معذرت می خواهم همیشه آسان نیست. اما به تازگی یاد گرفته است که بخشیدن دیگری خیلی از آن سخت تر است. مادر فرانکلین در یک بعد ازظهر آفتابی فکری در سر داشت. او گفت: «خانه خیلی گرم است. بیایید شاممان را کنار برکه بخوریم.» فرانکلین و هریت هورا کشیدند. فرانکلین دوید تا لوله ی تنفسی و کفش های غواصی اش را بردارد. در اتاقش ماهی طلایی را دید که دور تنگ بلورش می چرخد. فرانکلین پرسید: « طلایی! دوست داری امروز یک ماجراجویی داشته باشی؟ دوست داری ببینی یک برکه ی بزرگ چه شکلی است؟» و...
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
سلام ممنونم کتاب هام رسید باتشکر ازشما