کتاب فرانکلین می خواهد بزرگ باشد

فرانکلین می تواند با انگشتانش اعداد را بشمارد و بند کفشش را خودش ببندد. او می تواند کنار ساحل سر بخورد و از میله های بارفیکس تاب بخورد. اما بعضی وقت ها فرانکلین آرزو می کند که می توانست کارهای بیشتری انجام بدهد. بعضی روزها فرانکلین آرزو می کرد که ای کاش می توانست کارهایی را بکند که بچه های بزرگ انجام می دهند. یک روز صبح فرانکلین داشت در آینه به خودش نگاه می کرد. او از مادرش پرسید: «آیا از دیروز بزرگ تر شده ام؟» مادرش گفت: «شاید فقط یک کمی.» فرانکلین خندید و کلاهش را بر سرش گذاشت. مادرش گفت: «کلاهت را برعکس به سرت گذاشتی.» فرانکلین گفت: می دانم. این به همان شکلی است که جک خرگوش کلاه به سرش می گذارد. کاری که تمام بچه های بزرگ می کنند. فرانکلین خرس را در کلبه ی درختی دید و با هم شروع به بازی دزد دریایی کردند و...