فرانکلین میتواند اعداد دو رقمی را بشمارد و بند کفشهایش را ببند. او دوست دارد در کلاس به معلمش کمک کند و همیشه هم به دوستها و همسایههایش کمک میکند. اما فرانکلین یک روزی در کمک کردن زیادهروی میکند. فرانکلین قرار بود همراه با رفیقهایش به اردو برود. معلمشان از آنها میخواهد اگر چیزی به نظرشان جالب آمد آن را بردارند و در پایان اردو به او نشان دهند. البته او تذکر میدهد که جانوران و گیاهان را از محل زندگی طبیعیشان دور نکنند. فرانکلین که دوست خیلی خوب حلزون است تصمیم میگیرد به او در پیدا کردن چیزهای جالب کمک کند. حلزون خیلی کند حرکت میکند و نمیتواند سنگهای بزرگ را بهتنهایی بردارد. فرانکلین هر کجا که میرود او را میبرد و از هر چیزی که میبیند برای حلزون هم برمیدارد. حلزون اما ناراحت است. چرا که او میتواند همهی اینکارها را بهتنهایی هم انجام دهد و نیازی به کمک ندارد. او همچنین هیچکدام از وسیلههایی را که فرانکلین برایش پیدا کرده دوست ندارد و دنبال چیز خیلی خاصی است. وقتی فرانکلین اصرار میکند که به حلزون کمک کند، حلزون ناراحت میشود و به او میگوید که خودش از پس کارهایش برمیآید. فرانکلین گیج و ناراحت است. او به دوستانش میگوید فقط میخواسته به حلزون کمک کند چرا که او مثل آنها سریع و بزرگ نیست. اما آنها در همان لحظه حلزون را میبینند که با تکهای کوارتز از درختی به پایین میآید. فرانکلین آن موقع متوجه میشود که حلزون آنقدرها هم به کمک او احتیاج ندارد. حلزون به او میگوید هر موقع به کمک نیاز داشته باشد خودش با فرانکلین در میان میگذارد.
«فرانکلین کمک میکند»، به مسئلهی کمک کردن کودکان به یکدیگر میپردازد و دقیقتر از آن، به این نکته که چه زمانی باید کمک کرد و چه زمانی نه. فرانکلین در مواجهه با کسی که به زعم او کمتر توانا است در کمک کردن زیادهروی میکند و او را میرنجاند. فرانکلین با نیت خیرخواهانه میخواهد دوست خوبی باشد و تمام آنچه را که از دستش بر میآید انجام بدهد. اما او توجه نمیکند که باید به احساسات طرف مقابلش هم توجه کند و تنها مواقعی کمک کند که به آن احتیاجی هست. «فرانکلین کمک میکند» داستان آموزندهای برای مواجههی کودکان با همسنوسالهای کمتر توانمند خود یا با توانمندیهای متفاوتتر از خود است.
کتاب فرانکلین کمک می کند