فرانکلین می تواند با انگشت هایش اعداد را بشمارد و بند کفشش را خودش ببندد. او درباره ی خیلی چیزها کنجکاو است و دوست دارد سوال بکند. او از پدرش می پرسید: «چرا هوا تاریک می شود و شب فرا می رسد؟» او از مادرش می پرسید:« مادربزرگ چند سالش است؟» پدر و مادرش همیشه به سوال های اوبه خوبی و بهترین شکل جواب می دادند. اما یک روز فرانکلین درباره ی چیزی که راز بود، خیلی کنجکاوی کرد. یک روز صبح فرانکلین داشت صبحانه می خورد که مادر خرس در خانه ی آن ها را زد. او یواشکی چیزی به مادر فرانکلین گفت و یک ساک دستی به او تحویل داد. فرانکلین پرسید: «توی ساک چیست؟» مادرش جواب داد: «این یک راز است.» فرانکلین قانع نشد و حرف مادرش را درباره ی راز نپذیرفت. او بارها و بارها با اصرار به مادرش گفت: «من می توانم رازدار باشم.» و مادر هربار جواب می داد: «من هم می توانم.» اما مدتی بعد از صبحانه، فرانکلین آن چه را که می خواست بفهمد بالاخره، فهمید. او بارها شنیده بود و...
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.