فرانکلین میتواند دوتا دوتا بشمارد و بند کفشهایش را ببند. او میتواند روزهای هفته، ماههای سال و چهار فصل را نام ببرد. او توپبازی در تابستان، جمع کردن برگ درختان در پاییز و ساختن لاکپشتهای برفی در زمستان را دوست دارد. اما فرانکلین بیشتر از همه بهار را دوست دارد و این بهار قرار است برای او خیلی خاص باشد. مادرش به او خبر داده که وقتی بهار از راه برسد، قرار است خواهر فرانکلین به دنیا بیاید. فرانکلین اما مشتاق است و میخواهد هرچه زودتر خواهر کوچکترش را ملاقات بکند. او روزها را میشمارد و هر روز از پدر و مادرش میپرسد آیا بهار از راه رسیده یا نه. او در مدرسه دانههایی میکارد و به آنها رسیدگی میکند تا جوانه بزنند. معلم فرانکلین به او میگوید اگر او از دانههایش مراقبت کند و مرتب به آنها آب بدهد، هر موقع بهار فرا برسد دانههایش رشد خواهند کرد. فرانکلین با بیصبری هر روز دانههایی را که کاشته است، بررسی میکند، با همبازیهایش بازی میکند و تلاش میکند یاد بگیرد چطور برادر خوبی برای خواهرش باشد. کمی مانده به بهار، پدر و مادر فرانکلین یک مهمانی ترتیب میدهند و دوستانشان را برای دید و بازدید دعوت میکنند. فرانکلین متوجه میشود که بهار نزدیک است. یک روز وقتی به خانه میآید، مادربزرگش را در خانهشان میبیند. مادربزرگ به او خبر میدهد خواهر کوچکش به دنیا آمده است. آنها همگی به بیمارستان میروند و فرانکلین پس از انتظاری طولانی خواهرش را برای اولین بار میبیند. او را بغل میکند و میگوید خیلی وقت بود منتظر آمدنش بوده است. «خواهر کوچولوی فرانکلین» به مسئلهی به دنیا آمدن فرزند دوم میپردازد. فرانکلین برای مدتی طولانی چشمانتظار به دنیا آمدن خواهرش مینشیند و در این مدت یاد میگیرد چگونه برادر خوبی باشد و با خواهر کوچکترش چگونه رفتار کند. همچنین او میآموزد چگونه در طول ماههای مانده تا بهار به پدر و مادرش کمک کند.
کتاب خواهر کوچولوی فرانکلین