"چند دقیقه بعد "هانس کاستورپ" خودش در قاپوق ، میان طوفان الکتریکی ایستاده بود و همزمان یواخیم -که بدن اش دوباره سرهم شده بود- داشت لباسهایش را تن می کرد. هوفرات دوباره به شیشه ی شیری رنگ نگاه کرد، این بار به درون خود هانس کاستورپ. از خلال عبارات شکسته-بسته و جملات نیم بند و سرزنش های دکتر، مرد جوان دریافت که آنچه می دید با انتظاراتش همخوانی داشت. البته بعد این لطف را در حق بیمار کرد و اجازه داد که دست اش را از طریق صفحه ببیند. هانس کاستورپ چیزی را می دید که انتظارش را داشت، چیزی که کمتر انسانی اجازه پیدا می کند ببیند، او به درون قبر خود نظر کرد. فرایند پوسیده شدن را به واسطه ی اشعه ی ایکس از پیش می دید. بدنی که با آن راه می رفت، متلاشی شده، از بین رفته و در مهی تهی محو شده بود و درون آن اسکلت نحیف دست اش قرار داشت همراه با انگشتری خاتم به ارث رسیده از پدربزرگ که سیاه و سست روی مفصل انگشت حلقه اش آویزان بود - جسم مادی سختی که انسان با آن بدنی را که مقدر است در آن ذوب شود می آراید تا زمانی که آن را به جسم دیگری بسپارد تا چند صباحی دست کند ... با چشمان نافذ آینده بین، به این عضو آشنا از بدن اش خیره شد و برای اولین بار در زندگی اش دریافت که خواهد مرد."