بعدازظهر یکشنبه زمان مناسبی برای تصمیم گیری نیست. به خصوص اگر ژانویه کل شهر را با لباسی خاکستری پوشانده باشد. این پوشش سنگین به رویاها هم رحم نمی کند. ایریس ناهارش را به تنهایی در مقابل تلویزیون خورد و سپس از خانه بیرون رفت. تا پیش از مرگ پدر و مادرش در تصادف رانندگی، اهمیت چندانی نمی داد که عشقی در زندگی اش نداشت. شاید به خاطر خجالتی بودن بیمار گونه اش بود که تا سن سی وشش سالگی، فقط عشقی یک طرفه و چند قرار ملاقات بدون ادامه را تجربه کرده بود. هرچند این مسأله به نظرش طبیعی می رسید. همه چیز با آن اتفاق تلخ تغییر کرد. دیگر روزهای کاری ملال آورش در شرکت بیمه با آخر هفته های کنار خانواده جبران نمی شدند. حالا او تنها مانده بود و دیگر توان رویاپردازی برای بهبود اوضاع را از دست داده بود. ایریس در گذشته ماجراهای گوناگونی را در ذهن خود به تصویر می کشید تا به زندگی اش معنایی بدهد.
کتاب واقعاً زیبایی بود، من لذت بردم از خوندنش
کتابش فوق العادست