وقت به کندی می گذشت، سکوت بر همه جا سایه افکنده بود. در اتاق پذیرایی، ساعت دیواری دوازده ضربه نواخت و دوباره سکوت برقرار شد. هرمان پشتش را به بخاری سرد دیواری تکیه داده و منتظر ایستاده بود. او آرام بود و قلبش یکنواخت می تپید. درست مثل کسی که کار خطرناک ولی غیر قابل اجتنابی را به اتمام رسانده باشد. ساعت دیواری، یک نیمه شب را اعلام کرد، بعد دو و او از دور صدای چرخ کالسکه را که نزدیک می شد، شنید. هیجان ناخواسته ای بر او مستولی شد. کالسکه را کنار کشید و جلو ساختمان از حرکت بازایستاد. سپس او صدای پایی را از پله ها شنید که پایین می رفت. خانه دوباره به جنب و جوش افتاد. افراد این طرف و آن طرف می رفتند. صدای حرف زدن ها بلند شد و چراغ ها روشن شدند…
بخرید ولذت ببرید