آنچه به طبقه کارگر مربوط می شود، تا بدان پایه در شکل گیری بناپارتیسم تأثیر داشته است که سبب می شود در مسیر هجوم انقلابی به جامعة بورژوایی گام نهند و آن را به ترس و وحشت بیندازند، اما در عین حال توان آن را نداشته باشند که قدرت را به چنگ آورند و آن را نزد خود حفظ کنند. بنابر این شکست سنگین پرولتاریا در یک بحران عمیق اجتماعی، خود یکی دیگر از پیش شرطهای بناپارتیسم است. از دیگر سو، بناپارتیسم در قالب بخش ها و احزاب مختلفی تکه تکه شده است: شکاف بورژوازی، یعنی پدیدار شدن تضادهای متعدد بین تک تک لایه های آن، که خود از تأثیرات شکست طبقه کارگر (و به دنبال آن شکست خرده بورژوازی) است. اکنون در چشم بورژوازی برای منافع مشترک تک تک لایه های آن، قوای مجریه به منزله نمایندهای مطلوب به نظر می رسد، [با توجه به تضادهای پدید آمده این لایه ها دیگر نمی توانند از درون خود چنین وحدتی را پدید آورند.
انگلس در این جا می گوید: «لویی ناپلئون اکنون به بت بورژوازی اروپا تبدیل شده بود. از جمله به این دلیل که در دوم دسامبر ۱۸۵۱ ناجی جامعه شده بود؛ یعنی گرچه سلطه سیاسی بورژوازی را نابود کرد، اما این کار فقط به منظور نجات سنطه اجتماعی آن بود.»
انگلس همچنین محتوای اجتماعی حاکمیت لویی بناپارت در ارتباط با بورژوازی را چنین تعریف می کند: «او در مقام امپراتور، نه تنها سیاست را در خدمت کسب و کار کاپیتالیستی و شیادی بورس بازی قرار داد، بلکه سیاست را کاملا بر اساس اصول بورس اوراق بهادار به پیش می برد و با اصل ملیت به سوداگری پرداخت.»"