کتاب باغ اناری

Pomegranate garden
کد کتاب : 15619
شابک : 978-6009342754
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 156
سال انتشار شمسی : 1403
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 7
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

برنده ی جایزه ی قلم زرین گردون

معرفی کتاب باغ اناری اثر محمد شریفی

«باغ اناری» دربردارنده ۱۱ داستان کوتاه از محمد شریفی نعمت آباد(-۱۳۴۰)، نویسنده معاصر ایرانی است.
یکی از داستان های این کتاب «وضعیت» نام دارد که مورد توجه بسیاری قرار گرفته است. محمود دولت آبادی درباره این داستان گفته است: داستان «وضعیت» یکی از دل نشین ترین داستان های کوتاه و یکی از عمیق ترین داستان های رئالیستی ست که می شناسم.
علی اشرف درویشیان نیز می نویسد: داستان وضعیت به «آشنازدایی» از محیط پیرامون که آدم هایی آشنا و اشیای آشنا در آن حضور دارند پرداخته است و در حقیقت هر آنچه را که برای بسیاری از آدم ها ممکن است مانوس و عادی باشد به صورتی غریب درآورده است تا از دیدگاه دیگر به آنچه در پیرامونشان وجود دارد بنگرند...

کتاب باغ اناری

محمد شریفی
محمد شریفی نعمت‌آباد (زادهٔ ۱۳۴۰ در بهرمان، رفسنجان)، نویسندهٔ ایرانی و مدرس دانشگاه آزاد اسلامی رفسنجان است.
قسمت هایی از کتاب باغ اناری (لذت متن)
غروب بود. وقتی پا تو باغ اناری گذاشتم، درختان انار، ساکت بودند، داشتند به هم نگاه می کردند. باد ملایم تابستان سعی می کرد آنها را به حرف درآورد. آنها گاهی پچ پچ می کردند و گاهی هم نه. انارهای سرخ بر شاخه هایشان چون خورشیدهایی غروب کرده بودند. ناگهان پچ پچ جوی آب را شنیدم، بعد صدای پای یک نفر آمد که به من نزدیک می شد. پشت انارها پنهان شدم. بعد صدای پای سه نفر آمد. نگاه کردم، صدای پای اول، پشت درختی خاموش شد. آن سه نفر کنار جوی آب ایستادند. ناگهان فرهاد سنگی بر سر خود زد و تو جوی آب افتاد. شیرین فریاد کشید: «فرهاد من!» خسرو گفت: «او دیگر مرده است.» فرهاد در جوی آب غوطه غوطه خورد. شیرین دوباره فریاد کشید: «فرهاد من!» خسرو دامن شیرین را گرفت، گریید، گفت: «شیرین من! شیرین من!» آب جوی، آهسته فرهاد را برد. شیرین در حالی که می گریید به خسرو نگاه کرد، گفت: «کاش من هم مرده بودم.» خسرو گریید، گفت: «آن وقت من هم می مردم، شیرین من!» ناگهان باغ اناری ساکت شد.

«وقتی آموزگار پیر وارد کلاس شد، شاگردی که در میان میز و نیمکت های خالی به تنهایی خوابیده بود، گفت: «برپا!» و همان طور خوابیده پس از لحظه ای گفت: «برجا!» آموزگار پیر دفتر حضور و غیاب را پشت پنجره ی چوبی کلاس گذاشت و عینک مشکی ذره بینی اش را به چشم هایش زد و گفت: «آبنوسی!» شاگرد تنهای کلاس با صدای بلند گفت: «غایب!» «علی براتیانی!» «حاضر!» «جلا ل الدوله ای!» «آقا! از جلا ل الدوله ای تا آخر همه غایبن.» آموزگار پیر همان طور که سرش روی دفتر حضور و غیاب پایین بود پرسید: «کجا رفته ان؟!» صدایش خشک و کشدار بود. علی براتیانی، شاگرد تنها، خمیازه ای کشید و گفت: «کسی نمی دونه!»