غروب بود. وقتی پا تو باغ اناری گذاشتم، درختان انار، ساکت بودند، داشتند به هم نگاه می کردند. باد ملایم تابستان سعی می کرد آنها را به حرف درآورد. آنها گاهی پچ پچ می کردند و گاهی هم نه. انارهای سرخ بر شاخه هایشان چون خورشیدهایی غروب کرده بودند. ناگهان پچ پچ جوی آب را شنیدم، بعد صدای پای یک نفر آمد که به من نزدیک می شد. پشت انارها پنهان شدم. بعد صدای پای سه نفر آمد. نگاه کردم، صدای پای اول، پشت درختی خاموش شد. آن سه نفر کنار جوی آب ایستادند. ناگهان فرهاد سنگی بر سر خود زد و تو جوی آب افتاد. شیرین فریاد کشید: «فرهاد من!» خسرو گفت: «او دیگر مرده است.» فرهاد در جوی آب غوطه غوطه خورد. شیرین دوباره فریاد کشید: «فرهاد من!» خسرو دامن شیرین را گرفت، گریید، گفت: «شیرین من! شیرین من!» آب جوی، آهسته فرهاد را برد. شیرین در حالی که می گریید به خسرو نگاه کرد، گفت: «کاش من هم مرده بودم.» خسرو گریید، گفت: «آن وقت من هم می مردم، شیرین من!» ناگهان باغ اناری ساکت شد.
«وقتی آموزگار پیر وارد کلاس شد، شاگردی که در میان میز و نیمکت های خالی به تنهایی خوابیده بود، گفت: «برپا!»
و همان طور خوابیده پس از لحظه ای گفت: «برجا!»
آموزگار پیر دفتر حضور و غیاب را پشت پنجره ی چوبی کلاس گذاشت و عینک مشکی ذره بینی اش را به چشم هایش زد و گفت: «آبنوسی!»
شاگرد تنهای کلاس با صدای بلند گفت: «غایب!»
«علی براتیانی!»
«حاضر!»
«جلا ل الدوله ای!»
«آقا! از جلا ل الدوله ای تا آخر همه غایبن.»
آموزگار پیر همان طور که سرش روی دفتر حضور و غیاب پایین بود پرسید: «کجا رفته ان؟!» صدایش خشک و کشدار بود. علی براتیانی، شاگرد تنها، خمیازه ای کشید و گفت: «کسی نمی دونه!»