«الی» انگار چیز غیرمعمولی نداشت. برای «لورل» این امکان وجود نداشت تا بفهمد که چیزی از کشوهایش گم شده است یا نه. ممکن بود که یکی از لباس هایش گم شده باشد، اما «الی» هم مانند بیشتر دخترهای پانزده ساله لباس های زیادی داشت، آنقدر زیاد که «لورل» نمی توانست فهرستی از آن ها داشته باشد.
اما در قلک خوک شکلش، هنوز چند ده پوندی تا شده که مجبورشان کرده بود بعد از هر تولدش در آن بیندازد، وجود داشت. مسواکش هنوز در دستشویی بود، همینطور خوشبوکننده اش.
وقتی کتابی می خوانم، انگار زندگی واقعی است و وقتی کتاب را کنار می گذارم، انگار به رویا بازگشته ام.
لورل از خودش میپرسد آیا به نظرش او آدم عجیبی است یا نه؟ چیز عجیب و غریبی دربارهی او وجود دارد، چیزی که کمی مشکوک باشد؟ آیا نشانههای هشداردهندهای میبیند؟ آیا میخواهد از لورل کلاهبرداری کند یا او را بدزدد، از او سرقت کند، تعقیبش کند؟ آیا آدم دیوانهای است؟ آدم بدی است؟
لورل همیشه وقتی با کسی آشنا میشود، این سوالها را از خودش میپرسد. او هیچ وقت آدمی نبود که راحت به کسی اعتماد کند. حتی قبل از اینکه دخترش ناپدید شود و ده سال بعد جنازهاش را تحویل بگیرد. پل همیشه میگفت او را به عنوان پروژهای بلندمدت پذیرفته است. لورل از ازدواج با او طفره میرفت تا اینکه جیک کودک نوپایی شد. میترسید عشق پل از بین برود و برای گرفتن مدرک شناسایی بچه، به مشکل بخورد. اما این روزها اینطور سوالها را بیشتر از خودش میپرسد، زیرا میداند که بدترین سناریو همان اتفاق وحشتناکی است که احتمال نمیدهی رخ دهد.