ده سال قبل، روز تولد شش سالگی ام، پدرم ناپدید شد.
نه، او ما را ترک نکرد. ترک کردن، کشوهای خالی و چمدان های بسته را در ذهن تداعی می کند؛ و کارت تبریک تولد دیرهنگام که یک ده دلاری لای آن گذاشته شده. ترک کردن به معنی این است که از زندگی با من و مادر ناراضی بوده یا یک عشق جدید در جای دیگر پیداکرده. هیچ کدام از این ها درست نبود. در ضمن او نمرده؛ چون اگر مرده بود خبرش به گوش مان می رسید. نه تصادف اتومبیلی در کار بود، نه جنازه ای، نه پلیسی که دوروبر یک صحنه ی جنایت وحشیانه بپلکد. همه چیز خیلی بی سروصدا اتفاق افتاد.
نام من مگان چیس است.
در عرض کمتر از بیست وچهار ساعت، شانزده ساله می شوم. شانزده سالگی شیرین. طنینی جادویی دارد. قرار است دخترها در شانزده سالگی، پرنسس شده، عاشق شوند و به مجالس رقص و جشن پایان سال مدرسه بروند و از این قبیل کارها. داستان ها، شعرها و غزل های زیادی در مورد این سن شگفت انگیز نوشته شده، سنی که یک دختر عشق واقعی اش را پیدا می کند و ستاره ها برای او می درخشند و شاهزاده ی جذاب، دخترک را با خودش به سمت غروب خورشید می برد.
با نفرت به لباس های اندکم چشم غره رفتم. کاش انقدر فقیر نبودیم. می دونم که پرورش خوک شغل جذاب و نون و آبداری نیست؛ اما آدم انتظار دارد مامان بتونه حداقل یک شلوار جین درست حسابی برام بخره. اوه... خب فکر کنم اسکات باید تحت تاثیر وقار و جذابیت ذاتی ام قرار بگیره، البته اگه جلوش آبروریزی نکنم.