کتابی شگفت انگیز و پر از شگفتی.
تصویری حیرت آور و برانگیزاننده.
رمانی جذاب.
از پدرش شنیده بود که موزه ی قدیمی دارد تعطیل می شود. موزه در ته همان خیابان قرار داشت، در سمت مقابل که در کودکی هرگز از آن جا رد نمی شد مگر هنگامی که مادرش او را به دیدن نمایشگاه می برد. مارتین متأثر از خاطرات گذشته و کنجکاوی اش به دیدن ساختمان قدیمی و دلگیر رفت با آن اتاق های تاریک پر از پیکره های مومی غمگین، و سالن طبقه ی سومش با سیاهچال ها و سلول ها.
به نظرت، بازیگر روی صحنه، واقعا آدم شروری است؟ بگذار چیز دیگری ازت بپرسم. اگر آدم شروری نیست، پس دروغگوست؟
اتفاقات در نیویورک این گونه رقم می خوردند: روزی بودند و روز دیگر هیچ خبری ازشان نبود.
خوب و جالب بود :)