از خیابان پنفیلد بالا رفت تا به پنفیلد کرسان برسد. در آنجا خبری نبود. حوالی ساعت ۲۰ و ۲۰ دقیقه بود و هیچ کس در آنجا به چشم نمی خورد. لحظه ای توقف کرد تا داخل پارک را نیز ببیند ولی بازهم اثری از کسی نبود. وقتی می خواست مجددا حرکت کند، چشمش به چیزی در پیاده رو افتاد. در ابتدا فکر کرد کپه ای لباس است ولی بعد متوجه شد که بدنی روی زمین افتاده است. درحالیکه قلبش به شدت می زد از اتومبیلش خارج شد. همسرش بود.
در اداره پلیس تعریف کرد که در ابتدا گمان کرده است حال همسرش به علت گرما به هم خورده است. حتی ترسیده بود مشکل قلبی برای او رخ داده باشد. ولی نزدیک تر که شده بود، چشمش به حمام خون و نیز جای گلوله روی سراو افتاده بود. شروع به فریاد زدن و درخواست کمک کرده بود. اصلا نمی دانست آیا باید کنار همسرش بماند یا اینکه به سمت خانه های اطراف دویده و در آنها را برای درخواست کمک بزند. دیدش تار شده بود و احساس می کرد پاهایش نمی توانند به خوبی وزن بدنش را تحمل کنند. درنهایت فریادهایش باعث شد یکی از ساکنان خیابانی کناری به کمکش بیاید.
به جز روزهای یکشنبه که کمی به بدنش استراحت می داد، هر روز هفته همین برنامه را تکرار می کرد. از خانه خارج شده و از خیابان پنفیلد بالا می رفت تا به پنفیلد کرسان برسد که نیم دایره ای حول یک پارک تشکیل میداد. در آنجا با مجموعه ای از وسایل ورزشی (همیشه تکراری) کار کرده و درنهایت مسیر رفته را باز می گشت. این کار همیشه ۴۵ دقیقه زمان می برد، اگر هم حرکات ورزشی اش طولانی تر می شد، پنجاه دقیقه. هیچ وقت بیشتر از این طول نمی کشید.