کتاب"نیلوفرهای آبی"سیاه، پرتره ای از سختی های تجسس در جامعه ای بسته است که توسط میشل بوسی، بسیار جذاب ارائه شده است. پایان رمان، یکی از شوکه کننده ترین پایان های داستان های جنایی عصر ماست.
شاهکاری خیره کننده، غیر قابل انتظار و تسخیرکننده.
قتل، همیشه به خصوص در مقابل پس زمینه ای زیبا، وحشتناک به نظر میرسد.به همین دلیل است که میشل بوسی رمان را با جذابیتی شبیه به آثار روکوکو آغاز میکند.
داستان در ژیبرنی، جایی که مونه نیلوفرهای آبی را نقاشی کرده است.همانجایی که آدمها زندگی میکنند،قتل هایی رخ میدهد،سرنخ ها پراکنده هستند و پلیس در حال تجسس است...کتابی هوشمندانه و گیرا
پیرزن پشت پنجرۀ برج آسیاب نشسته و همه جا را زیر نظر دارد. این آغاز داستانی شگفت انگیز است که از 13 تا 25 ماه مه 2010 در دهکدۀ ژیورنی از پیش چشم و خیال او می گذرد و آدم ها و ماجراها را در گذشته و حال به هم می رساند... سربازرس سرناک با صحنۀ قتلی شبیه یک تابلوی نقاشی روبه روست. یافتن کارت پستال «نیلوفرهای آبی»، اثر کلود مونه، در جیب مقتول، داستان را با کودکی یازده ساله و رویاهایش ربط می دهد و سربازرس را با تنها آموزگار تنها مدرسة دهکده، زنی با چشمانی به رنگ نیلوفرهای آبی، در سودای عشق و گریز آشنا می کند...
او به اتاق نشیمن برمی گردد. به خود می گوید هنوز امکان وارونه شدن سیر حوادث هست. او به تازگی استفاده از اینترنت و کامپیوتر را یاد گرفته است و از امکاناتی که این وسیله در اختیار می گذارد لذت می برد. جلوی مانیتورش می نشیند و سایتی حاوی عکس های قدیم دانش آموزان دبستان ژیورنی را تماشا می کند. عکس سال تحصیلی ۳۷_۱۹۳۶ را پیدا می کند. مدتی به قیافه های مودب بچه های این عکس قدیمی خیره می شود. خدای بزرگ! هنوز او نمی تواند آن چه را که این پیرزن دیوانه برایش تعریف کرده باور کند. آیا امکان دارد؟ آیا از توهمات پیرزن سرچشمه نمی گیرد؟ آیا واقعا قاتل ژرم همان کسی است که این پیرزن می گوید؟ این شخص آخرین کسی است که می شود به او سوءظن داشت.
بعد از تردیدی طولانی، از جا بلند می شود. تصمیمش را گرفته است و می داند باید چه کند. کشوی بوفه را باز می کند و تقویمی قدیمی را برمی دارد. دوباره بر صندلی می نشیند و با گوشی تلفنش شماره ای را می گیرد. «الو، سربازرس لورانتن، من پاتریسیا مروال هستم.» در آن طرف خط سکوت ادامه می یابد. «همسر ژرم مروال. قضیه مروال، جراح چشمی که در ژیورنی به قتل رسیده، متوجه شدید…» صدایی عصبی در پاسخ می گوید: «بله… البته، متوجه ام. من بازنشسته شده ام، ولی هنوز آلزایمر نگرفته ام...»
داستان های جنایی، یکی از قواعد اساسی قصه گویی را به آشکارترین شکل نشان می دهند: «علت و معلول»
این دسته از کتاب ها، ضربان قلب مخاطب را به بازی می گیرند و هیجان و احساس ورود به دنیایی جدید را برای او به ارمغان می آورند.
به نظر من خوب نبود
نمیدونم چطور توصیفش کنم... ی چیزی فراتر از یک پرونده قتل پنجاه صفحه اخر آدم رو تو دنیای عجیب تفکر غرق میکنه
پروردگار کمک . خب بذارین خریدارای احتمالی رو ی راهنمایی کامل و جامع کنم : اگه اولین باره قصد دارین کتاب جنایی معمایی بخونین رد کنین بره چون زیادی پیچیده است نمیفهمین بیخیال این ژانر میشین کلا . کتاب تا بخش زیادی کشش نداشت ! یعنی انگار آدمو وادار ب خوندن نمیکرد و حالا نویسنده یا مترجم نتونسته بود هیجان رو منتقل کنه . که البته بنظر من مترجم کار خودشونو خوب انجام داده بود و احتمالا این از قلم نویسنده بوده . کاراگاهای کتاب خیلی ب دل من نشستن که فقط همین باعث شد کتابو ادامه بدم . ک البته سلیقه ایه . کتاب خیلی پیچیده بود و بنظرم بیشتر ازینا حقش بوده دیده بشه . ارزش یه بار خوندن رو داره بخاطر پایان بندی و جمع بندی عالی .
دقیقا این داستان هرلحظه آدمو شگفت زده میکنه و کلی معمای در هم پیچیده داره ک وقتی میفهمبن هنگ میکنین اصلا
خوشم نیومد🫠
کتابی که از خواندنش شگفت زده میشوید داستان سه زنی از دهههای مختلف که بر اثر قتلی به هم پیوتد داده میشوند اولی سنگدل دومی دروغگو وسومی خودپسند
فوق العاده پیچیده و جذابه ، تا آخر داستان نمیفهمید چه خبره ، من که تا ساعتها بعد از اتمامش، مات و مبهوت بودم، داستانی سراسر تعلیق...