«می خوای درسو بذاری کنار؟» شانه بالا انداختم: «بدون اونم می تونم زندگی کنم.» به قصد اعلام موافقت گفت: «درسته، بدون اونم می تونی.» از قراین پیدا بود که حرف دیگری برای گفتن دارد، اما منصرف شد و به جای آن گفت: «من نمی خوام درباره ی ارزش آموزش واسه ت سخنرانی کنم. به مرور زمان خودت ارزششو می فهمی. گذشته از اون، راه های دیگه ای هم واسه یادگیری وجود داره.» سرفه ای کرد و سینه اش به خس خس افتاد. بدجور لاغر شده بود.
«می دونی الان دقیقا چقدر پول داری؟» «نه، چقدر؟» متفکرانه لب هایش را به هم فشرد و پوست صورتش چروک برداشت و از هم باز شد و گفت: «صد و چهل و سه میلیون دلار.» من سوتی کشیدم: «شوخی تون گرفته؟!» «نه، شوخی نیس .» «این که خیلی پوله!» «ترتیب همه ی کارا داده شده.» صد و چهل و سه میلیون دلار! پرسیدم: «خب الان کجاس ؟» و چه سوال ابلهانه ای بود. «تو سهام، اوراق قرضه، مستغلات، و از این قبیل چیزا.» «پس من نمی تونم بهش دست بزنم، درسته؟» عمو جیم نگاهی تحویلم داد و لبش به خنده باز شد: «دنی، من همه ش یادم می ره که تو چقدر عجول بودی... یعنی هستی.»
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
نمی دونم بعد از خوندن یه همچین کتاب بی نظیری، ممکنه از کتاب دیگه هم خوشم بیاد یا نه! ولی ناچارا یه کتاب جدید بر میدارم ...
کتاب جالبیه و تفکر برانگیز به دوستانی که به موضوعات سفر در زمان علاقه دارن پیشنهادش میکنم