«می خوای درسو بذاری کنار؟» شانه بالا انداختم: «بدون اونم می تونم زندگی کنم.» به قصد اعلام موافقت گفت: «درسته، بدون اونم می تونی.» از قراین پیدا بود که حرف دیگری برای گفتن دارد، اما منصرف شد و به جای آن گفت: «من نمی خوام درباره ی ارزش آموزش واسه ت سخنرانی کنم. به مرور زمان خودت ارزششو می فهمی. گذشته از اون، راه های دیگه ای هم واسه یادگیری وجود داره.» سرفه ای کرد و سینه اش به خس خس افتاد. بدجور لاغر شده بود.
«می دونی الان دقیقا چقدر پول داری؟» «نه، چقدر؟» متفکرانه لب هایش را به هم فشرد و پوست صورتش چروک برداشت و از هم باز شد و گفت: «صد و چهل و سه میلیون دلار.» من سوتی کشیدم: «شوخی تون گرفته؟!» «نه، شوخی نیس .» «این که خیلی پوله!» «ترتیب همه ی کارا داده شده.» صد و چهل و سه میلیون دلار! پرسیدم: «خب الان کجاس ؟» و چه سوال ابلهانه ای بود. «تو سهام، اوراق قرضه، مستغلات، و از این قبیل چیزا.» «پس من نمی تونم بهش دست بزنم، درسته؟» عمو جیم نگاهی تحویلم داد و لبش به خنده باز شد: «دنی، من همه ش یادم می ره که تو چقدر عجول بودی... یعنی هستی.»