بیشترین چیزی که به نظر می رسد درباره ی استفاده از زمان می دانیم، هدر دادن آن است.
در سال ۱۹۸۹ همزمان با سقوط دیوار برلین مردم؛ تنها، در بیمارستانی در نیوکاسل، مردی طلاق گرفته و بی فرزند و بی ملک و املاک که حتا در بستر مرگ تصور می کرد پسر پاتریک و هریت آگوست مرحوم بود و سرآخر از مرضی مرد که در تمام عمرش مایه ی هلاکتش بود: مولتیپل میلوما که در سرتاسر بدن پخش می شود تا آن که بدن از کار بیفتد. طبعا واکنشم به تولد دوباره، دقیقا در همان جایی که زندگی ام شروع شده بود در دستشویی زنانه ی ایستگاه برویک اپان تویید، در شب سال نوی ۱۹۱۹، آن هم با تمام خاطرات زندگی پیشینم، همان جنون باسمه ای و پیش بینی پذیر را در من پدید آورد.
وقتی خودآگاه بالغ من با تمام عظمتش به بدن کودکانه ام بازگشت، اولش گیج شدم و بعد درد کشیدم و بعد شک کردم و بعد در ورطه ی یأس غلتیدم و بعد فریاد زدم و بعد جیغ کشیدم و سرانجام در هفت سالگی من را به آسایشگاه سنت مارگو سپردند که خودم هم صادقانه تصور می کردم جای مناسبی برایم باشد. بعد از شش ماه حبس در اتاق، توانستم خودم را از پنجره ای در طبقه ی سوم به بیرون پرت کنم.