«والز» مانند مادربزرگ خود، می داند چگونه یک داستان را با عشق و استواری روایت کند.
اثری ضروری برای هر کسی که عاشق داستان های خوب است.
رمانی موفقیت آمیز درباره زنی بی باک و مترقی.
بابا اکثر کارهای بیرون از خانه را با کمک کارگرمان «آپاچی» انجام می داد. «آپاچی» سرخپوست نبود اما وقتی شش ساله بوده، توسط «آپاچی ها» اسیر می شود و تا زمان جوانی نگه اش می دارند.
هنگامی که سواره نظام آمریکا، که پدربزرگ هم به عنوان پیشاهنگ عضوش بوده، به محل استقرار «آپاچی ها» حمله می کند، «آپاچی» بیرون می دود و فریاد می زند: «من سفیدم! من سفیدم!» «آپاچی» با پدربزرگ به خانه می رود و از همان موقع، عضوی از خانواده می شود.
حالا او مردی سالخورده بود، با ریش سپید بلند؛ آنقدر بلند که توی شلوارش می زد. «آپاچی» خلوت گزین بود و گاه ساعت ها به افق یا دیوار طویله خیره می شد. همچنین هر از گاهی به مدت چند روز غیبش می زد و دوباره سر و کله اش پیدا می شد.