رویایی بود. قرار بود در بعد از ظهر یکی از یکشنبه های دوست داشتنی، وقتی پاها را روی هم انداخته بودند و داشتند تلویزیون تماشا می کردند، یا در زمین گلف توپ سفید پر خط و خال را به سمت سوراخ روانه می کردند، یا در یکی از مهمانی های آن چنانی در حال سرو نوشیدنی های هزار رنگ و طعم بودند، اتفاق بیفتد. وقتی وسط هفته، پشت میزهای مجلل چشم نواز، خیره به صفحه کامپیوتر و تلفن به دست، نشسته بر صندلی های با ابهت مدیریتی، یا در سالن پر ازدحام تالار بزرگ بورس دست ها را پایین و بالا می برند و حرص و جوش می خوردند و یا وقتی زیرکانه سیاست های جهانی را در راهروهای پر پیچ و خم معبد برفی رنگ رقم می زدند، واقعه اتفاق بیفتد. رویایی بود. رویای آمریکا.
تمام قلبهای شکسته امری عادی هستند. هر تند و تیز دوست داشتنی قربانی زمان بندی بد، نیات خوب و تصمیم گیری ضعیف شخص دیگر است.
من می دانم با زندگیم چکار کنم. من فقط نمی دانم با این یک شب چه کار باید بکنم.
تقریبا هیچ چیز آزاردهنده تر از آن نیست که وقت تلف شده خود را برای چیزی که ارزش ندارد هدر دهیم.
ما شکسته و اضافه بودیم. صبحهای ما بدون وعده بودند.
کار با مردم آزار دهنده واقعا آزار دهنده است