شبی دو دزد متبحر به خانۀ نجیب زادۀ ثروتمندی داخل شدند که در فراست زبانزد خاص و عام بود. مرد شریف که صدای پای آنان را شنید، بیدار شد و دریافت که خانه اش را دزد زده است. دزدها در شرف باز کردن درب اتاق خواب بودند که مرد به زنش سقلمه ای زد، او را بیدار کرد و آهسته گفت: «صدای دزدان را می شنوم که می خواهند اموالمان را ببرند. صریح و با سماجت بسیار از من بپرس از کجا و به چه طریق این مال ومنال کسب کرده ام. با صدای بلند و با جدیت از من بپرس و چون من تظاهر به بی میلی می کنم، تو باید لابه و چرب زبانی کنی تا اینکه من در نهایت تسلیم شوم و پاسخت را بدهم.» خاتون، همسر او که زنی هشیار و زیرک بود، این گونه از وی پرسید: «آقایم! امشب جواب سوالی را به من مرحمت کن که مدت هاست تشنۀ شنیدن آن هستم. به من بگو چگونه این همه مال ومنال کسب کرده ای.» مرد با صحبت های نامربوط و مختلف از پاسخ دادن سر باز زد. در نهایت، پس از خواهش های مکرر زن، گفت: «نمی دانم چه چیز تو را واداشته که بخواهی از اسرار من باخبر شوی. شکرگزار باش که خوب زندگی می کنی، جامه های گران قیمت می پوشی و خدم وحشم داری. شنیده ام دیوارها گوش دارند و بسیاری گفته ها بعدا موجب پشیمانی می شوند. پس از تو می خواهم زبان به کام بگیری.» اما حتی این گفته نیز خاتون را از ادامۀ اصرار بازنداشت. به لطایف الحیل التماس می کرد که رازش را برای او فاش کند. عاقبت جوانمرد، درمانده از لابه های او گفت: «هرآنچه داریم و بر تو سفارش می کنم چیزی از این به کس نگویی از دزدی حاصل شده است. در واقع، هیچ کدام از چیزهایی که صاحبشان هستم، حقیقتا از آن من نیست.»