از دنیا تقلید نکنیم، بلکه دنیاهای جدیدی بسازیم که در دسترس همه باشد، منحصر به فرد و غیرتکراری، دنیایی درون دنیایی دیگر…
دور و بر ما را معما گرفته و آن اندک چیزی که به یاری عقل می دانیم صرفا استثنایی است در دنیایی سراسر معما. عقل ما را به حیرت می اندازد و حیرت کردن - درشگفت شدن- مثل شناوربودن در دریای پهناوری است که دوتادور جزیره ی منطق را گرفته - اینها را در این بلندی سیزده هزارپایی با خود می گویم. به یاد ویوین لی در آنا کارنینا می افتم، به یاد صحنه ی ساخته شده برای آخرین امپراتور پیسکاتور، که همسایه ی بازیگرم توصیف کرده بود، می افتم و حالا می فهمم که چرا هنر دقیق ترین (و ارزشمندترین) نماد زندگی است. هنر معمایی را پیش می کشد اما راه حل این معما خود معمای دیگری است.
موسیو پلوتنیکوف ، بازیگر سالخورده ی روس، روز مرگش به سراغ من آمد و گفت سال ها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به دیدار او خواهم رفت.
درست از حرف هاش سر درنیاوردم. گرمای ماه اوت در ساوانا مثل خواب بریده بریده است. انگار دم به ساعت با لرزه ای بیدار می شوی و فکر می کنی چشم هات را باز کرده ای، اما واقعیت این است که از رویایی به رویای دیگر رفته ای. از طرف دیگر واقعیتی به دنبال واقعیت دیگر می آید و آن را کژ و کوژ می کند، آن قدر که به صورت رویا درآید. اما این در واقع چیزی نیست مگر واقعیتی پخته شده در حرارت ۴۰ درجه. در عین حال می توان مطلب را این طور بیان کرد: ژرف ترین رویاهای من در بعدازظهرهای تابستان مثل خود شهر ساواناست که شهری است درون شهری دیگر درون...