«تو»، واژه ای که از آن من است، آنگاه که شبح وار در همه ی ابعاد زمان و مکان، حتی فراتر از مرگ، حرکت می کند.
دست نوشته ها را به کناری می گذاری و به طبقه ی پایین می روی. در این فکری که آئورا صبح ها فقط در یکجا می تواند باشد ( جایی که پیرزن آزمند برایش تعیین کرده است...) آئورا جامه ی سبز پوشیده، لباس خانه ای از تافته ی سبز که چون نزدیک می شود، ران های مهتاب گونش از آن بیرون می افتد. یک زن، چندان که نزدیکتر می شود با خود تکرار می کنی، یک زن، نه دختر دیروزی: دختر دیروزی ( بر انگشتان آئورا، بر کمرگاهش دست می سایی ) بیست سالی بیش نداشت؛ زن امروزی ( گیسوی پریشان و گونه ی پریده رنگش را نوازش می کنی ) چهل ساله می نماید. از دیروز تا امروز چیزی در چشمان سبزش سخت شده است، سرخی لبانش به بالاتر از حد معمول کشیده شده، چنان که گویی می خواسته است شکلکی شادمانه به لبانش بدهد، لبخندی زورکی، چنان که گویی لبخندش همچون آن گیاه درون حیاط، طعمی آمیزه شهد و شرنگ دارد. وقت آن نداری که به چیزی دیگر فکر کنی.
چون بیدار می شوی، دست دراز می کنی تا شانه ی آئورا را لمس کنی، اما دستت تنها به بالشی می ساید که هنوز گرم است و ملافه ای سپید که می پوشاندت.