ما از قانون اطاعت می کنیم اما اجرایش نمی کنیم .
دوست من بالتاسار که منشی دادگاه بود، وقتی اتهامات آن قهرمان سابق را شنید، پیش خود خیال کرد که از برکت شور و هیجان و شتاب رویدادها به موقعیتی والا رسیده. باری، همه ی شنیده هایش را نوشت و این سند را در مرحله ای خاص از رفاقت طولانی و پیش بینی ناپذیرمان برای من فرستاد: «از آنجا که لی نیرس غیابا محاکمه می شود، ناچارم پیش خود او را مجسم کنم که با کلاه گیسی که نیمه کاره پودر زده اینجا نشسته؛ یک روز پر شروشور و روز دیگر بی سروصدا و وارفته. ظاهرا چیزی که کم داریم یک معترض است که قدم پیش بگذارد و تمام افتخاراتش را از او خلع کند و حکمی برایش صادر کند. می دانی، وارلا، من شراره ی لرزانی را مجسم می کنم که از چشم لی نیرس می گذرد. این شراره را می بینم و با خودم می گویم آیا ما سه رفیق اهل کافه د مالکوس خودمان را برای وقایع آماده کرده ایم؟ من این روزها خیلی جوش وجلا می زنم، اما متأسفم از این که تقدیرمان این است که افتخاری پا در هوا نصیبمان بشود و این روحیه ی عجولی که داریم تا چشم به هم بزنیم آن را هم به باد می دهد. اسم سه نفرمان را می نویسم.
این یادداشت ها را از دوستم گرفتم و پیش خود او را مجسم کردم که با صبر و متانتی ستودنی وظیفه ی منشی را در محاکمه ی نایب السلطنه ها به انجام می رساند.
چیزی که نمی دانستم این بود که بالتاسار همان وقت با وسواس تمام مشغول تمرین یک رشته عملیات بود.
مارکی د کابرا، مردی خشک و پیر و بدذات، بر جلسات دادگاه نظارت می کرد. این مرد حتی نگاهی به منشی، یعنی بالتاسار، نمی انداخت، اما بالتاسار چهارچشمی مراقب رئیس دادگاه بود و می کوشید فکر او را بخواند و تک تک حرکاتش را زیر نظر داشته باشد. فراتر از این ها، همان طور که خواهیم دید، بالتاسار به این مرد حسادت می کرد.