داستانی که می خواهم تعریف کنم آن قدر باورنکردنی است که شاید بهتر باشد از همان اول شروع کنم و یکراست تا پایان ماجرا بروم. اما گفتنش آسان است. همین که دست به کار می شوم، می بینم ناچارم از معمایی شروع بکنم. آن وقت می فهمم مشکل یکی دوتا نیست. آه، گندش بزنند! کاریش نمی شود کرد. این داستان با رازی شروع می شود. اما باور کنید امید من این است که شما وقتی به آخرش می رسید همه چیز را درک کرده باشید، مرا درک کرده باشید.
روز واقعه در سانتا ائولالیا حضور داشته بود و از حقیقت ماجرا خبر داشت. اما از نظر او این ماجرا صرفا چیز خنده داری بود و اهمیتی نداشت. فقط به درد وراجی های دوستانه می خورد. بنابراین از اطلاعات گران قیمتی که دستش بود استفاده ای نکرد . من استفاده کردم و همان وقت فهمیدم که اطلاعات سرچشمه ی قدرت است، اما مهم این است که راه استفاده از آن را بدانی، یا اگر موقعیت اقتضا نمی کند از آن استفاده نکنی. سکوت هم می تواند مایه ی قدرت شود.
امروز که همه چیز شتابان تنزل می کند، با حسرت به یاد روزهایی می افتیم که اوضاع رو به ترقی داشت. آدمْ مبتذل و راضی باشد بهتر است تا مفلوک و فرهیخته. این را دیگر من نباید به شما بگویم.
آن شب خواب وحشتناکی دیدم. خواب دیدم این جماعت تا ابدالاباد توی خانه ی من می مانند، یکسر این می رود و آن یکی می آید، نسل پشت نسل، بی توجه به سرنوشت وکیل شیک پوشی که من باشم، یعنی این بچه قرتی لاس لوماس د چاپولتیک. آن قدر می مانند تا من بمیرم. شما هم بخواهید یا نخواهید باید گوش کنید. اگر من زندانی لاس لوماس هستم، شما زندانی تلفن من اید؛ به من گوش می دهید.