هر دو وارد کلیسا شدند. صدای قدم های شان در فضای تاریک و خنک کلیسا، زیر سقف ضربی، منعکس می شد. میز دعای کشیش پیدا نبود و فقط می شد حدس زد که کشیشی عبوس و کسل، با شمارش تسبیح، دعایی را زیر لب قرقره می کند و ده دوازده زن شال به سر هم با ناله ضعیفی، جواب های دعایش را تکرار می کنند. پرهیب ردای ارغوانی سرورمان مسیح در قتلگاه، در سوسوی چراغ نفتی به چشم می آمد.
دون تیموتئو که مغلوب احساسات خود شده بود، به زانو افتاد و شتابان دعا کرد: «آری، دوران سلطنت فرا رسد، سلطنت مردم شرافتمند و عادل. مرگ بر سینتیفیکوها. سلطنت مردم پاکدل، سلطنت رحم آورندگان و نیکان، آنان که به گفته دون خوستو سیرا در عطش عدل می سوزند.»
دون تیموتئو برخاست و با عجله کلیسا را ترک کرد. در باشگاه، حال خوشی داشت. خوارز و مادرو را با مسیح مقایسه کرد و با تأکید و تکرار گفت: «احترام به حقوق همسایگان، یعنی صلح…»