تا آخرین ستاره ی شب بگذرد مرا
/
بی خوف و بی خیال بر این برج خوف و خشم،/
بیدار می نشینم در سرد چال خویش/
شب تا سپیده خواب نمی جنبدم به چشم،/
شب در کمین شعری گم نام و ناسرود/
چون جغد می نشینم در زیج رنج کور/
می جویم اش به کنگره ی ابر شب نورد/
می جویم اش به سوسوی تک اختران دور./
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب/
دنبال شعر گم شده ی خود دویده ام/
بر هر کلوخ پاره ی این راه پیچ پیچ/
نقشی ز شعر گم شده ی خود کشیده ام.
او را به رویای بخارآلود و گنگ شام گاهی دور، گویا دیده بودم من...
لالایی گرم خطوط پیکرش در نعره های دوردست و سرد مه گم بود.
لبخند بی رنگ اش به موجی خسته می مانست؛ در هذیان شیرین اش ز دردی گنگ می زد گویا لبخند...
هر ذره چشمی شد وجودم تا نگاه اش کردم، از اعماق نومیدی صدایش کردم:
«ای پیدای دور از چشم!
و آن دم که چشمان اش در آن خاموش، بر چشمان من لغزید
در قعر تردید این چنین با خویشتن گفتم:
«آیا نگاه اش پاسخ پر آفتاب خواهش تاریک قلب یاس بارم نیست؟
«آیا نگاه او همان موسیقی گرمی که من احساس آن را در هزاران خواهش پردرد دارم، نیست؟
«نه!
«من نقش خام آرزوهای نهان را در نگاه ام می دهم تصویر!»
آنگاه نومید، از فروتر جای قلب یاس بار خویش کردم بانگ باز از دور:
«ای پیدای دور از چشم!...»
او، لب زلب بگشود و چیزی گفت پاسخ را
اما صدایش با صدای عشق های دور از کف رفته می مانست....
لالایی گرم خطوط پیکرش، از تاروپود محو مه پوشید پیراهن.
گویا به رویای بخارآلود و گنگ شام گاهی دور او دیده بودم من...
نمی گردانم ات در برج ابریشم
نمی رقصانم ات بر صحنه های عاج
شب پاییز می لرزد به روی بستر خاکستر سیراب ابرسرد
سحر، با لحظه های دیرمان اش، می کشاند انتظار صبح را در خویش...
دو کودک بر جلوخان کدامین خانه آیا خواب آتش می کندشان گرم؟
سه کودک بر کدامین سنگ فرش سرد؟
صد کودک به نمناک کدامین کوی؟
نمی رقصانم ات چون دودی آبی رنگ
نمی لغزانم ات بر خواب های مخمل اندیشه یی ناچیز