او فقط به بدنم تعرض نکرد، بلکه روحم را نیز با دشنه ای سوراخ کرد. آن دشنه هرگز بیرون نیامد.
نیمه شب بود که مبروکه آمد تا مرا ببرد: «اربابت می خواهد تو را ببیند.» او در اتاق ارباب را باز کرد و مرا به سمت او هل داد. ارباب وادارم کرد که برقصم. بعد وادارم کرد سیگار بکشم. بعد مقداری پودر سفید را روی یک تکه مقوا ریخت، یک برگ کاغذ را لوله کرد و با استفاده از آن پودر سفید را درون دماغش کشید.
ما دخترها هر بار که بین خودمان درباره ی قذافی حرف می زدیم هیچ وقت اسم یا عنوانش را بر زبان نمی آوردیم. فقط کفایت می کردیم بگوییم «او». او مرکز ثقل زندگی هایمان بود. وقتی می گفتیم «او» هیچکس قاطی نمی کرد یا نمی پرسید «منظورت کیست؟»