همه برگشتند و نگاهم کردند، جز المیرا که همان طور خرامان گذشت... به خود که آمدم، دویدم و خودم را به المیرا نه فرخنده رساتدم. آن قدر سایه به سایه اش رفتم تا نشانی خانه شان را پیدا کردم. فرخنده زن من شد، اما المیرای من نشد. آغوش او، صدای او مال المیرا نبود. روزها و ماه ها و سال های بعد، در حالی که فرخنده در خانه منتظر من بود، من در خیابان ها دنبال المیرا می گشتم. سایه به سایه ی هر زنی که شباهتی با او داشت می رفتم. در خانه، در جهنمی زندگی می کردم که خودم هیزم بیار و آتش افروزش بودم.