پدرم گفت: «مگه لباس زنانه چیه دختر؟ اصلا مهم نیس. بیا دختر. بلندشو سرباز.»
اما دروسلیا تسلیم شده بود. درست مثل وقتی که گذاشت لباس زنانه تنش کنند دیگر چنان بی تفاوت شد که حتی اجازه داد شلاقش بزنند. انگار با لباس زنانه می توانست فرار کند و نجنگد.
می دید دخترهایی که با آن ها بزرگ شده شوهر کرده اند و صاحب خانه و بچه شده اند ولی هیچ مردی سراغ او نیامده بود. این موضوع ادامه پیدا کرد تا فرزندان همکلاس های سابقش چند سالی خاله جان صدایش کردند و مادرهاشان با لحن معنی داری برای آن ها تعریف می کردند خاله مینی وقتی که دختر بود چقدر خاطره خواه داشت. بعد مردم شهر شاهد بودند که چگونه بعدازظهرهای یکشنبه سوار ماشین یکی از تحویلدارهای بانک می شد و به گردش می رفت. تحویلدار چهل ساله و زنش مرده بود و مجرد زندگی می کرد. مردی رشید و خوش قامت که همیشه یا بوی مغازه ی سلمانی می داد و یا بوی ویسکی.
اولین ماشینی که در شهر پیدا شد مال او بود: یک اتومبیل جگری دو نفره. وقتی مینی سوار ماشین به گردش در اطراف شهر می رفت شاهد جالب ترین منظره اتومبیل رانی بودیم. بعد کم کم زمزمه ی اهالی شهر درآمد: «بیچاره مانی!» اما بعضی هم می گفتند: «بچه که نیس بابا، این قدر بزرگ هس که از خودش مواظبت کنه.» این مربوط می شود به وقتی که مینی از همکلاسی های سابقش می خواست به جای خاله جان دخترخاله جان صدایش کنند.
اکنون دوازده سالی از آن موقع که افکار عمومی نسبت زناکاری به او می داد و هشت سالی از آن وقت می گذرد که تحویلدار بانک او را قال گذاشت و خود را به بانک دیگری در ممفیس منتقل کرد و فقط یک روز در تعطیلات کریسمس برای شرکت در جشن سالیانه ی باشگاه مجردها -پاتوق مخصوص شکارچی ها- به شهر می آمد. همسایه ها از پشت پرده ی اتاق هایشان عبور دسته ی این ها را تماشا می کردند و در دید و بازدیدهای کریسمس این قدری فرصت داشتند که برای مینی از تحویلدار بگویند.