روز افسون بزرگی است.چیزی که مخل من است، نور است، کارخانه است، خانه ها و پنجره های روبروست. ولی در وهله ی اول، نور. نور توجه را منحرف می کند.
من کار کردن در کارگاه را دوست دارم، بوی چوب رندیده، صدای اره، ضربه های چکش، همه مسحورم می کردند، بعد از ظهرها خیلی راحت می گذشت، شب همیشه مرا به تعجب می انداخت. خسته بودم ولی خوشبخت هم بودم. چیزی زیباتر از کار دستی پاک و ملموس و سودمند نیست. گذشته از نجاری قبلا کشاورزی و باغبانی هم کرده ام. خیلی زیباتر و باارزش تر از بیگاری در اداره بود. آدم اینجا به ظاهر چیز والاتر و بهتری است، ولی فقط به ظاهر. واقعیت این است که آدم فقط تنهاتر، و در نتیجه بدبخت تر است. همین و بس. کار فکری انسان را از جامعه انسانی دور می کند، در حالی که کار دستی او را به انسان ها می پیوندد. حیف که دیگر نمی توانم در کارگاه یا در باغ کار کنم. (کتاب گفتگو با کافکا - صفحه ۱۹)
کتاب نمی تواند جای جهان را بگیرد. محال است. هرچیزی در زندگی معنا و مقصودی دارد که هیچ چیز دیگری نمی تواند یکسره جانشین آن شود. مثلا بر تجربه ات نمی توانی با واسطه شخصی دیگر تسلط پیدا کنی. این، درمورد کتاب هم صادق است. مردم سعی می کنند زندگی را در کتاب محبوس کنند همانطور که پرنده ای خوشخوان را به قفس می اندازند. ولی فایده ای ندارد. برعکس، از تجربه هایی که در کتابها هست، فقط نظامی می سازند که قفسی است برای خود آنها. و فیلسوفها فقط طوطیهای رنگین جامه ای هستند در قفس های گوناگون. (کتاب گفتگو با کافکا - صفحه ۳۲)