رمانی عمیقا تکان دهنده که در طول جنگ جهانی دوم رقم می خورد.
رئالیسم جادویی این اثر، یادآور کتاب «ماجراهای نارنیا» است.
با نثری گویا، گیرا، و بی نقص.
برای همین اول صبح بیدار می شوم و یواشکی می روم بیرون، با این که می دانم خدا همه چیز را می بیند و ممکن است به «خواهر کانستنس» بگوید. از گنجه یک شلغم برمی دارم، می گذارم توی جیب کتم و از دیوار باغ بالا می روم. هی ترسم بیشتر می شود که نکند اسب دیگر آنجا نباشد، اما هست. کنار ساعت آفتابی طلایی ایستاده که گل های خاردار کم کم دارند از دید پنهانش می کنند، مثل خیلی چیزهای دیگر.
صدای نزدیک شدنم را می شنود. از خاراندن خودش دست برمی دارد. پوزه خاکستری زیبایش را می چرخاند و از میان مه نگاهم می کند. این بار معجزه آساتر از آن چیزی است که به یاد می آورم.
نمی دانم وقتی رو به من به آینه نگاه می کند، چه چیزی را می بیند. نمی دانم آیا دنیای توی آینه با دنیای ما فرقی هم دارد: نمی دانم آن طرف هم سرما همان سرما است و گرما همان گرما و آیا خطکش های «خواهر کانستنس» به همان اندازه که اسب ها نشان می دهند، خوشمزه اند یا نه؟
کتاب جالب و جادویی
این اولین کتابی بود که من با تمام وجود خوندم😂خیلی کتاب زیبایی مون ممنون از نویسنده
کتابی پر رمزو رازو باحال من 4 فصل دیگه مونده تا تمامش کنم ولی تازه داشت باحالتر میشود ایکاش چند جلدی بود 😅 😅 😅 😅 😅 😅 😅 😅