این دو نفر، کت و شلواری با ته رنگ قهوه ای به تن داشتند که کنده های درخت بعد از باران سیل آسا را به یاد می آورد. بدون لبخندی همه جا را زیر نظر گرفتند. حس بدی به من دست داد. شاید مشکلی پیش آمده بود. اکثر پلیس های این منطقه را می شناسم. با این که کاری نکرده بودم ولی دلم آشوب بود.
بعد از مرگ همسرم، «جین»، خواهر «گرتا»، به «ریجوود» رفت. «گرتا» می گفت برنامه های جدیدی برای زندگی دارد ولی من شک داشتم. به هر حال، آن قدر به من خوبی کردند که اعتراضی نکردم. زندگی بدون آن ها در ذهنم نمی گنجد.
این عکس را میلیون ها بار دیده بودم. رسانه ها عاشق این عکس بودند. چون عجیب عادی به نظر می رسید. «کامیلی» پرستار بچه بود و محبوبیت خاصی داشت، اما عکس اصلا به «کامیلی» شبیه نبود، عکس دختری بدجنس با چشمانی شیطانی و نیشخندی بیزارکننده بود که هر پسری را از خود دور می کند. خواهرم خیلی زیباتر از این عکس بود، اما هرچه بود به قیمت زندگی اش تمام شد.