بالای تپه نشسته ام و به شهر کلیفتون ایالت مین نگاه می کنم. یک روز در اوایل پاییز است و تا این لحظه کسی متوجه نشده من جایی هستم که نباید باشم. امروز از آن روزهاست که ابر و خورشید دنبال هم کرده اند. این جا نشسته ام، به ستون سنگی فروریخته ای تکیه داده ام و نسیم دلپذیری با موهایم بازی می کند و...
روی تپه برگشته ام. فکر کنم این جا پاتوق مورد علاقهٔ من برای نوشتن و ثبت زندگی ام باشد. مادر، سم موش موشک را به مطب دکتر برده و پدر هم حواسش به این نیست که من کجا هستم، چون در خانه روی اختراع جدیدش که اسمش را آنتروپی گذاشته، کار می کند (نمی توانم کلمه ای کسل کننده تر از این اسم را تصور کنم).
عکس پدر امروز توی روزنامه بود؛ درست بین مقاله ای دربارهٔ مجتمع تفریحی جدیدی در واترویل که یک غول در بین نیروهای امنیتی اش بود و فراخوان جلسه ای دربارهٔ انجمن بانوان لحاف دوز. تصویری از پدرم بود با عنوانی در زیرش: مجمع هواسنجی آپر مین، تئودور لاک وود را به دلیل وجود اختلافات فلسفی برکنار می کند.
فکر کنم این قضیه، ماجرای دیروز دایری کویین را توضیح می دهد: پدر تازه می خواست برایمان بستنی بخرد (طعم شکلاتی تافی هیف برای من، بیسکوییتی اوریو برای میلی، ام اند ام برای سم و مثل همیشه، تارت گیلاس برای مادرم) که مردی پای صندوق آمد و پول سفارش ما را حساب کرد. پدرم با سردرگمی نگاهش می کرد و برای این که مودب به نظر برسد، لبخند می زد. مرد گفت: «به زودی از کارت اخراج می شی و به هر کمکی نیاز پیدا می کنی.»