ترکیبی از حادثه، احساس و نثری زیبا.
مخاطبینی که با این اثر به خوبی ارتباط برقرار می کنند، این کتاب را بارها و بارها خواهند خواند.
داستانی درباره ی رستگاری که بر حقایقی تلخ نور می تاباند.
متوجه شد ملوان قایق به او لبخند می زند. لبخندش خوشایند نبود؛ بیشتر دندان هایش ریخته بود و دندان های اندکی هم که داشت، قهوه ای و پوسیده بودند. از لب پایین تا وسط ریش خاکستری نامرتبش، رد تنباکو مانده بود. ملوان که با یک دست سکان را نگه داشته بود، با صدایی که سعی می کرد از لا به لای سر و صدای موتور قایق شنیده شود، گفت: «انگار ترسیدی!» جاناتان فقط پلک زد و جهت نگاهش را عوض کرد.
جاناتان با حرکتی ناگهانی، سرش را عقب برد تا موها را از روی چشم هایش کنار بزند. بعد با نادیده گرفتن ملوان بدجنس، به دریای مواج خیره شد. او پشت به قسمت جلوی قایق و رو در روی ملوان و اسکله ای نشسته بود که چند دقیقه قبل آن را ترک کرده بودند. دستیار ملوان کنارش نشسته بود. جوان بود؛ هفده هجده ساله، با قیافه ای مهربان تر. در واقع بچه محسوب می شد.
سایروس گفت: «البته احتمالا خودتم می دونستی جای مخوفیه، مگه نه؟ اصلا واسه همینه داری می ری اونجا. یه جای مخوف واسه جوون های مخوفی مثل خودت. جوون های دردسرساز، بزهکارها، مجرم ها.» هر کلمه را مانند آبنبات در دهانش مزه مزه می کرد.
یک کتاب بشدت زیبا
دوسش داشتم و از خوندنش لذت بردم❤️