امیلی کرین و بهترین دوستش، جیمز، توی راه خاکی باریکی می دویدند که یک طرفش را نرده های چوبی پر از دیوارنویسی گرفته بود و طرف دیگرش را پرچینی پوشیده از پیچک. راه باریک به صورت افقی تپه را قطع می کرد. امیلی ساختمانهای دوطبقه و سه طبقهی جلو و پشت سرشان را نمی دید، ولی می دانست ساختمانها آنجا هستند. جیمز هنهن کنان گفت: «الان بهمون میرسن.» امیلی پشت سرش را نگاه کرد. مسیر پشتشان تا همان داربست قوس داری که از زیرش آمده بودند تو، خالی بود. دوان دوان از کنار علفهای هرزی که تا گوشهایشان می رسید گذشتند. بوتهی بزرگی بالای پرچین گیر کرده بود، انگار می خواسته از آنجا فرار کند و بپرد توی مسیر خاکی. به پیچی رسیدند که به خیابان محلهی امیلی و جیمز توی سانفرانسیسکو راه داشت. امیلی داد زد: «دیگه تقریبا رسیدیم، داریم برنده میشیم!» ولی یکی که کلاه گرم کنش روی صورتش را گرفته بود پرید جلوی خروجی و راهشان را بست. امیلی انتظار نداشت از جلو راهشان را ببندند.
آیا کودک شما هر روز مطالعه می کند، نه به خاطر این که مجبور است، بلکه چون خودش دوست دارد؟
سلام پرتقال جون. میخواستم بپرسم که این کتاب جلد ۴ هم داره؟🍊
خیلی خیلی باحاله من فقط انتشارات پرتغال میخرم خیلی عالین👌
۱و ۲خیلی منحصر به فرد و خوب بودن امیدوارم حتما ۳ هم همینطور هنوز نخوندم